داستانی کودکانه اما ضروری برای بزرگسالان
آنجا که درخت بید به آب میرسد، یک بچه قورباغه و یک کرم همدیگر را دیدند، آنها توی چشمهای ریز هم نگاه کردند و عاشق هم شدند؛ کرم، رنگین کمان زیبای بچه قورباغه شد و بچه قورباغه، مروارید سیاه و درخشان کرم.
بچه قورباغه گفت: من عاشق سرتا پای تو هستم.
کرم گفت: من هم عاشق سرتا پای تو هستم. قول بده که هیچ وقت تغییر نمیکنی.
بچه قورباغه گفت: قول میدهم.
ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند؛ او تغییر کرد، درست مثل هوا که تغییر میکند.
دفعهی بعد که آنها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه دو تا پا درآورده بود.
کرم گفت: تو زیر قولت زدی!
بچه قورباغه التماس کرد: من را ببخش دست خودم نبود؛ من این پاها را نمیخواهم! من فقط رنگین کمان زیبای خودم را میخواهم.
کرم گفت: من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را میخواهم؛ قول بده که دیگر تغییر نمیکنی.
بچه قورباغه گفت: قول میدهم.
ولی مثل عوض شدن فصلها، دفعهی بعد که آنها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه هم تغییر کرده بود. دو تا دست درآورده بود.
کرم گریه کرد: این دفعهی دوم است که زیر قولت زدی.
بچه قورباغه التماس کرد: من را ببخش. دست خودم نبود. من این دستها را نمیخواهم.
من فقط رنگین کمان زیبای خودم را میخواهم.
کرم گفت: و من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را... این دفعهی آخر است که میبخشمت.
ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد، درست مثل دنیا که تغییر میکند.
دفعهی بعد که آن ها همدیگر را دیدند، او دم نداشت.
کرم گفت: تو سه بار زیر قولت زدی و حالا هم دیگر دل من را شکستی.
بچه قورباغه گفت: ولی تو رنگین کمان زیبای من هستی.
کرم گفت: آره، ولی تو دیگر مروارید سیاه ودرخشان من نیستی. خداحافظ.
کرم از شاخه ی بید بالا رفت و آنقدر به حال خودش گریه کرد تا خوابش برد. یک شب گرم و مهتابی، کرم از خواب بیدار شد.
آسمان عوض شده بود، درخت ها عوض شده بودند، همه چیز عوض شده بود؛ اما علاقهی او به بچه قورباغه تغییر نکرده بود.
با این که بچه قورباغه زیر قولش زده بود؛ اما او تصمیم گرفت ببخشدش. بال هایش را خشک کرد. بال بال زد و پایین رفت تا بچه قورباغه را پیدا کند.
آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک قورباغه روی یک برگ گل سوسن نشسته بود.
پروانه گفت: بخشید شما مروارید.
ولی قبل از اینکه بتواند بگوید «سیاه و درخشانم را ندیدید؟» قورباغه بالا جهید و او را بلعید و درسته قورتش داد.
و حالا قورباغه آنجا منتظر است. با شیفتگی به رنگین کمان زیبایش فکر میکند و نمی داند که کجا رفته!
***
پانوشت:
{ولی تو اول اینطوری نبودی. وقتی باهات ازدواج کردم، وقتی عشق رو باهات آغازکردم، یه جور دیگه بودی. تو به من خیانت کردی. همهی مردها اینگونهاند. همهی زنها اینگونهاند. نفرین به هر چه عشق. نفرین به هر چه مرد. نفرین به هرچه زن. حیف از اون عشقی که نثار تو کردم. حیف از اون عمری که به پای تو هدر دادم.}
قول میدهی که تغییر نخواهی کرد، اما این قول واهی و بیمبناست. تغییر، تغییرناپذیرترین اصل زندگی ماست. از من قول میگیری که تغییر نکنم، اما پرت و پلا و خیال خام است. من انسانم و بودنم شانه به شانهی شدن.
این شعر از «غادة السّمان» بانوی شعر معاصر عرب چقدر زیبا و کمنظیر است:
دوستت میدارم
اما خوش ندارم که مرا در بند کنی
بدانسان که رود
خوش ندارد
در نقطهای واحد، از بسترش اسیر شود
آبشار باش، یا دریاچه
ابر باش یا بند آب
تا آبهای رودخانهی من
از صخرههای آبشار تو بگذرد
و به راه خود برود
تا آبهای رودخانهی من
در دریاچهی تو گردآید
پس آنگاه از لبریز تو بگذرد
و به راه خود برود
تا آبهای رودخانهی من
زمانی در پس بندآبِ تو بماند
پس آنگاه از آن سرریز کند و بگذرد
تا آبهای رودخانهی من
بخار شود و ابر تو آن را اندکی زندانی کند
پس آنگاه باران بشود و ببارد
و آزادانه به سرچشمههای نخستینش باز گردد
دوستت میدارم
اما نمیتوانی مرا در بند کنی
همچنان که آبشار نتوانست
همچنان که دریاچه و ابر نتوانستند
وبندآب نتوانست...
پس مرا دوست بدار
آنچنان که هستم:
«لحظهای گریز پا»
و بپذیر مرا آنچنان که هستم
و خود دریا باش
دور چون دریا
ژرف چون دریا
تا خویشتن را در تو فروبارم!...
میگویی من چون سیمابم
لغزان
که گرفتنم ناممکن است
وخود، سیماب پیش از آنکه سیماب باشد
نگاهی عاشقانه بود
درخشان
در چشمانی عاشق
و محبوبش جهان
میکوشید تا نگاهش را در بند کند
و در معدنی سخت منجمد کند
پس آیا دیگر سیمابی میبود؟!
محبوب من!
آیا نمیبینی، مَویز
کوششی است مأیوسانه
برای دربند کردن دانهی انگوری گریزپا!
پس مرا دوست بدار
آنچنان که هستم
و در به بند کشیدن روح و نگاه من
مکوش!
و مرا بپذیر آنچنان که هستم
بدان سان که دریا میپذیرد.
نظرات